جهان آرا شدی چون ماه و ننمودی به من خود را


چو شمع ای سیم تن زین غصه خواهم سوختن خود را

بیا بر بام و با من یک سخن زان لعل نوشین کن


که خواهم بر سر کوی تو کشتن بی سخن خود را

من از دیوانگی تیغ زبان با چرخ خواهم زد


تو عاقل باش و بر تیغ زبان من مزن خود را

به من عهدی که در عهد از محبت بسته ای مشکن


به بد عهدی مگردان شهره ای پیمان شکن خود را

در آغوش خیالت می طپم حالم چسان باشد


اگر بینم در آغوش تو ای نازک بدن خود را

ورم صد جامه بر تن چون کنم شبهای تنهائی


تصور با تو در یک بستر ای گل پیرهن خود را

کنم چون محتشم طوطی زبانیها اگر بینم


بگرد شکرستان تو ای شیرین دهن خود را